مینویسم
میترسم
از همه چیز
دغدغه های زندگیم زیاد شدن
۲۶سال سن کمیه برای اینهمه نگرانی و دغدغه
اینهمه دغدغه ای که باعث شده به پیری فکر کنم
باعث شده فکر کنم که قلبم درد میکنه
چیزایی که با۲۶سال سن باعث شده چیزی به اسم حافظه نداشته باشم
هیچی یادم نمیمونه
بعضی وقتا از در خونه که میرم بیرون نگران خودم میشم که نکنه برگشتن آدرس خونه رو گم کنم
اینا اغراق نیست واقعا حال و روزمه
که ۶ سالی هست با مجاز و وبلاگ آشنام
هربار هرجا رفتم که بنویسم موندگار شدم و عادت کردم به آدمای مجازی
بعضیهاشون از مجاز اومدن بیرون
از این بیرون اومدنا یکی هم اومد بیرون که الان شده تمام زندگیم
من با این زندگی نابسمان مگه حق دارم عاشق هم باشم؟!
نمیدونم همچین حقی دارم یا نه ولی اینکار و کردم
هرچند میدونم اشتباهه محضه و بی آینده ولی هست
هست و بودنش بعضی وقتا از زور دلتنگی نفس کشیدنمو سخت میکنه
هست و باعث میشه این فکر نابسامان بعضی وقتها تا سالها جلوتر پرواز کنه
تا جایی که بترسه از اینکه اینهمه گرما روزی سرد بشه
بترسه از جدی شدن رابطه
بترسه از آینده
آینده۱۰سال دیگه زندگی
بترسه و این ترس تا مغز استخونش بره
نمیدونم
دلم سرمای زمستون میخواد که با انگشتای یخ کرده تایپ کنم
دلم کمی آرامش میخواهد...
سلام
خوشحالم از اینکه هستی....
حالا خوبه تو ۲۶ سالته این حسا رو داری من چیکار کنم ک ۱۵ سالمه و الان به مرگ فکر می کنم
سلام
همه دنبال آرامشیم ولی.......