♥♥♥♥♥♥♥♥

به سراغ من اگر می آیی
تند و آهسته چه فرقی دارد ؟!
" تــــو " به هر جور دلت خواست بیا !
مثل سهراب دگر ...
جنس تنهایی من چینی نیست ،
که ترک بردارد

مثل آهن شده در تنهایی
چینی نازک تنهایی من

Khoda..

به تو مي انديشم!!!

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطرگل يخ رابا باد

نفس پاك شقايق رادرسينه كوه

همه راميشنوم

ميبينم

من به اين جمله نمي انديشم

اي سروپاهمه خوبي

تك و تنها به تو مي انديشم...... خــــــــــــــــدآآآآ ♥

                          * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برای رسیدن به تو
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت کردم
تو را سهم تمام رویاهایم کردم
انصاف نبود
تو که میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میکنم
پس چرا
زودتر از تکه تکه شدنم
جوابم نکردی
برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر ….

UP SALE JADID!!

آدم هـا می آینـد

زنـدگی می کننـد

می میـرنـد و می رونـد …

امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو

آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه

آدمی می رود امــا نـمی میـرد!

مـی مـــانــد

و نبـودنـش در بـودن ِ تـو

چنـان تـه نـشیـن می شـود

کـه تـــو می میـری

در حالـی کـه زنــده ای …

حسرت!!!

                                                      به نام آن که مرا بی او آفرید

                                        لحظه هاست که می نویسم...اما او نمیخواند!

                                     دقیقه هاست که صدایش میکنم... اما او نمیشنود!

                             ساعت هاست که گوش هایم منتظر است...اما او حرفی نمیزند!

                            روزهاست که با لبی پر از بغض میبوسمش...اما او حسی ندارد!

                                         هفته هاست که گریه میکنم...اما او نمیبیند!

                                  ماه هاست که او درد دل مرا میداند...اما او چیزی نمیگوید!

                           سال هاست که عمر من بیهوده رفته است...اما او میخندد

        و این زندگیه من است که تا همیشه در حسرت عشقی بود و هست که تنها در رویاست

حقیقتی از من خیالی!!!

سلام دوستان.راستش دودل بودم که این مطلب رو بنویسم یا نه چون یه کم با بقیه مطلب هام فرق میکنه و گفتم شاید بعضی ها خوششون نیاد به هر حال همون طوري كه قول داده بودم اومدم تا واقعيتيو بنویسم كه كاش رويا بود. بعضي وقتا اتفاقايي ميوفته و انقدر مسير زندگي به جاده خاكي ميره كه دوست داريم از خواب بيدار بشيم و ببينيم كه تمام اين زندگي يه كابوس بوده و شما با همون ايده الي كه از خودتون توي ذهنتون دارين هستين كه از خواب پريدين.


ميخوام اين حقيقت تكان دهنده را با واقعيتي از زبون يكي بنويسم كه هميشه داره خودشو زجر ميده و هيچوقتي مثل بقيه خوشحال نبوده.كسي كه هميشه فكر ميكرده كه چهره اي زشت دارد و هميشه تنها بوده و ارزويش مرگ بوده و روزي نبوده كه گريه و فكر نكند.ميدونين، براي يه لحظه بياين هر كاري كه دارين بزارين كنار و خوب اين حقيقتو بخونين و به اطرافتون و دنياي واقعيتون  فكر كنين!!!

 

جواني كه روحش پيره و هميشه گريه ميكنه و با خدا دوا داره كه خدايا چرا من امدم به اين دنيا!!!بيرون كه ميره هميشه از طرز نگاه ديگران خستست!!!هميشه وقتي كه يه دختر و پسر را با هم ميبينه بغضش ميگيره و دوباره شروع ميكنه به اهنگ گوش كردن و رويا پردازيش و دوباره شروع به غصه خوردن ميكنه!!!....از نظر من اون اصلا زشت نيست،اما اون خودش اينطوري فكر نميكنه!!! هميشه ميگه كه من تنهام،زشتم....!!! همين باعث شده كه هر روز سعي كنه تغيير فكر بده و يه ادما خوبي باشه و كارايي كه ديگران با او ميكنن و او بغضش ميگیره رو اون با ديگران نكنه و به كلمه هايي مثل خوب،بد،زشت و زيبا اعتقادي نداشته باشه.

 

آه ...خدا چرا ادمايي كه آفريدي انقدر با هم فرق دارن.!!! تا حالا فكر كردين چرا يكي فلج به اين دنيا مياد و يكي ديگه سالم و در يك خانواده ي خوشبخت!!! دوستان بحث زندگيه جديد با فكر جديدو ميخوام از همين جا شروع كنم..سوال من از شما اينه كه.......زشت چيست!!!...زيبا چيست!!!...جسم چيست...!!!

گوش كنيد!!! يه لحظه مياين توي اين دنياي من.........وقتي يكيو ميبينين اولين چيزي كه ازش ميبينين چيه!!! ظاهرش؟ برخودش؟!...واقعيت اينه كه ما ادما همه يكي هستيم. در جلدهاي مختلف.

ميخوام اين دنيارو يه لحظه به عنوان يه مدرسه ببينين.اين دنيا يه مدرسست و ما هم براي ياد گرفتن توي اين مدرسه ايم.اگر يادتون باشه هميشه توي مدرسه شاگرد زرنگ و يا تنبل بوده،بعضي وقتا كه امتحان داشتيم وقت نميشد كه بخونيم يا حتي بعضي وقتا بلد بوديم اما وقت كم مياورديم،هميشه كسايي تو كلاس بودن كه بچه هاي ديگه اونو مسخره ميكردن و ميگفتن قيافرو!!!و يا بر عكس بعضيا بودن كه همه به اونا حسادت ميكردنو ميگفتن خوش به حال فلاني و در اخر روزي از مدرسه فارغ التحصيل ميشديم.حالا شما هر چيز ديگه رو كه ميخاين بر مبناي اين فرض كه اين دنيا يه مدرسست بررسي و مقايسه كنين.

از اينجا به بعد ميخوام چيزايي بگم كه اگر كسي با فكر كوتاه باشه خوابش بره و اين حرفام مثل قصه باشه و براي كسي كه فكر عميقي داره يه شوك باشه و از خواب بيدار شه.

روزي كه ادما به اين مدرسه  (دنيا) ميان بهشون يه امانتي به نام جسم ميدن و روزي هم كه از اين دنيا ميخان برن ازشون ميگيرن.پس اين روحه كه براي خودمونه،نه جسم!!!اما با اينكه همه ي ما باورش داريم اما باز هم ادما جسم همو ميبينن و خيلي وقتا همو نميفهمن...اگر واقعا ميخواين تعقير كنين و روحو ذهن ديگرانو ببينين،نه جسمشونو،پس اول بايد انقدر به جمله هاي زير اعتقاد پيدا كنين كه هيچوقتي نخواين به گذشته برگردينو ادم سابق شين.

-به كلمه هايي مثل خوشگل و زشت اعتقادي نداشته باشين:اين كلمات وجود خارجي ندارن و كاملا سليقه ايست...ممكنه شما از شال زرد بدتون بياد ولي ديگري عاشقه شاله زرد باشه.

-تا اون جايي كه ميتونين خودتونو با كسي مقايسه نكنين،چون هميشه اين شما هستين كه در مقابل طرفتون در مقايسه كم ميارينو همين باعث حسرت خوردن ميشه.بعضيا ميگن مقايسه خوبه اما به شرطي كه خودتونو با پايين تر از خودتون مقايسه كنين!!!.سوال من اينه حتي براي فهميدن اينكه شخص مقابل از شما پايين تره يا بالاتر شما توي دردسر و مشكل نميوفتين!!!.بنابراين سعي كنين اعتماد به نفستونو ببرين بالا و هميشه از خودتون يه تصوير توي ذهنتون داشته باشين و براتون يه الگو بشه.

-بعضي وقتها ديگران ما رو درك نميكنن و حرف يا كاري ميكنن كه باعث اذيت شدن ما ميشه،اين يه درسي بايد بشه براتون و شما كه با اين رفتار از ديگران ناراحت ميشين پس نبايد اين كارهارو با ديگران كنيد.اين يعني اينكه اگرچه ديگران منو درك نميكنن اما من ديگرانو درك ميكنم.

...میبینین که ما جه دنیایی برای خودمون ساختیم!!!واقعا چه چیزی تو یه زندگی باید مهم باشه!!!شما معنی زندگیو در چی میدونین!!!نظراتتونو به من حتما بگین.این نوشته ادامه دارد و به زودی مطلب مکملی براتون قرار میدم.....

افسانه ی موجودیت من...

                                                 به نام آنکه آدم و حوا را آفرید

من یه موجود خیلی خوبی تو یه دنیای دیگه بودم.با اینکه جسمی نداشتم ولی خیلی زیبا بودمو حس قشنگی داشتم و همیشه خوشحال بودم.همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه یه روزی بهم گفتن باید از دنیای ما بری بیرون.من هم با خیال اینکه همه جا قشنگه به دنیای آدما امدم.


وقتی به دنیای آدما امدم هنوز چند ثانیه نگذشته بود که گریه کردم..."وای!!! اینجا کجاست.چرا همه انقدر بدن!!؟؟".

وقتی بغلم میکردن احساس می کردم تو آغوشه گودالم.

وقتی بهم غذا میدادن احساس میکردم شعله ی آتیش میریزن توی دهنم.

وقتی بهم میخندیدن احساس تمسخر شدن میکردم.

وقتی از وجود من به خوشحال بودن تظاهر میکردن ترحمو حس میکردم.

 

چند سالی گذشتو گذشت تا اینکه منم یه موجود بد شدمو به دنیای زشت آدما عادت کردم.حالا من یه موجود بدو زشتم.من نمیخواستم بد باشم اما از وقتی اینجا امدم از موجودیتم پشیمونم

 

نامه ای با قلم بغض بارون...

دوباره بارون


قلبم میگه برو زیر بارون

اما دستام میگن برو کنار پنجره با بغض قلمت با آه بنویس

میخام این متنو به تو تقدیم کنم ای خدا

 

                                                 به نام تویی که بارونو آفریدی

سلام خدا

ببخشید که با این اسم "خدا" صدات کردم آخه من اسمتو نمیدونم ولی آدما این اسمو روت گذاشتن.

خدا امشب دوباره داره بارون میاد.آدمک خیلی دلش گرفته.راستی خدا آدمکو یادت میاد؟ همون کوچولویی که زیر آسمون به این بزرگی بود.همونی که هیچوقت قلبیو نشکست اما قلبش خورد شد.

راستی خدا وقتی که از بالای ابرا گریه میکردی بارون چشمای آدمکو میدیدی؟ خدا میبینی آدمات چه جوری آدمکو با رفتارشون خورد کردن! خدا آدمک ازت خیلی ممنونه چون با اینکه خیلی تنها و غمگین بود ولی  تو بارونو بهش دادی تا آروم آروم بغضشو با اشک ابرا خالی کنه.

خدا امشب دلم گرفته.نمیتونم به آدمک دیروز فکر نکنم.آدمک خیلی مهربون بود.قلبش خیلی سفید بود.ولی آدما شکستنش.خدا میترسم که اونم تا حالا یه آدم شده باشه.آره خدا میترسم.آخه آدما مهربون نیستنو نمیتونن هم دیگرو بفهمن.یعنی آدمک دیروز یه آدم شده!

راستی خدا قبل از اینکه بخوام از کناره پنجره برم باید به یه سوال نپرسیدت جواب بدم.اینکه چرا اینارو به تو گفتم!خدا اینارو گفتم تا بدونی که آدما نمیدونن ولی تو میفهمی.خدا ازت میخام همیشه مواظب آدمک باشی.

 

                                                                            با تمام قلبم با یه گلو پر از بغض دوست دارم.

قصه ي آدمك زير باران...

ديروز از خواب بيدار شدمو نگاهم به پنجره افتاد.چه بارون شديدي ميومد.يكهو يه حس خيلي قشنگي  توي وجودم امد اخه خيلي بارونو دوست دارم.تمام احساسمو با يه بغض سنگين نوشتم:


 

<به نام اون خدايي كه واسه همه دنيا نفسه>

آدمك نوشت"چه قشنگه وقتي كه بدون چتر زير بارون تو يه پياده روي پر از برگاي پاييزي و بي انتها تنها با چشماي خيس قدم بزنيو فرياد بزني كه عاشقشم...".


هي آدمك! ديگه ننويس! صبر كن..

منظورت چيه؟

عاشق چي! عاشق كي!

آدمك تو جواب اين سوال ماتش برد.زير بارون چه حسه قشنگي داشت اما چرا گفت عاشقشم!منظورش چي بود!

آدمك بغضش گرفتو با يه آه سنگيني از ته قلبش گفت "ميدوني من اگه عاشق بودم كه زير بارون نبودم. اگه عشقي داشتمو پيشش بودم كه اصلا بارون واسم معنايي نداشت".

 آدمك پس چرا گفتي عاشقشم! عاشق كي هستي؟

عاشق اين حس تنها بودنم.عاشق اين احساس راه رفتن توي بارون با صداي خس خسه برگام.ميدوني من يه آدمكم و مثل شما آدما فكر نميكنم.چيزي كه ازتنهايي هام فهميدم هيچكدوم از شما آدماي عاشق توي لحظه هاي عاشقيتون نفهميدين.بارون به خاطره بي كسي ها برام قشنگه نه به خاطر عشق هاي اجباري.

 

آدمك بسه!ديگه چيزي نگو.پر از بغضم كردي.با اين حرفات دفعه ي بعد كه بارون امد به بهونه ي بي كسي هاي تو  اشك ميريزم.

 

                                بارونو دوست دارم اما نه به خاطر به ياد اوردن عشقم

                                   بارونو دوست دارم به خاطر حس غروب دوباره هام

                                      بارونو دوست دارم به خاطر فرار از لحظه هام

                                        بارونو دوست دارم به خاطر بي كسي هام

                                          بارونو دوست دارم به خاطر نوشتنن هام

هیچکس تنها نیست !

 

چوپان قصه ی ما دروغگو نبود!


 او تنها بود.


و از فرط تنهایی فریاد گرگ سر می داد.


 افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد،و همه در پی گرگ بودند.


در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست ...!

 

نارسيس پسري در افسانه يونان

پسري جوان به نام نارسيس، فرزند سوم از يك خانواده ي چهارده نفري و فقير در زمان هاي بسيار دور در يونان باستان مي زيست

نارسيس پسري ساده دل،مهربان و دلسوز و در عين حال بسيار زشت و بد تركيب بود. وی به همین دلیل هر دختری را که میدید زود عاشق او میشد و برای او حاضر بود از جان و ماله خود بگذزد.

یک روز به یک دختر جوان و زیبا روپیشنهاد ازدواج داد و او نیز دسته رد به سینه ی نارسیس زد.نارسیس با ناراحتی و دل شکستگی به کنار برکه ای که در نزدیکی تپه ای قرار داشت رفت و شروع به گریه کردن کرد.

نارسیس در همین حال به خود و روزگار و شانس بدش لعنت میفرستاد و می گفت:لعنت به پدر و مادری که مرا چنین زشت متولد کردند و لعنت بر خودم که عاشق دخترانی میشوم که ارزش سخن نیز ندارند!!!

نارسیس همین طور از خدا شکایت و گریه میکرد ناگهان چشمانش به اب برکه افتاد و انعکاس چهره ی خود را در اب برکه دید و شتابان به سوی اب حمله کرد و با تعجب دوباره به اب نگاه کرد!

بله!نارسیس عاشق خود شده بود عاشق چهره ای که همه از او متنفر بودند.عاشق چهره ای زشت و چندش اور.

از ام روز به بعد به هیچ دختری نگاه نمیکرد و فقط خود را در اب میدید.

همه دختران یونان عاشق چهره نارسیس شدند در حالی که نارسیس همان نارسیس سابق یعنی زشت و چندش اور بود.

دختران یونانی از ان روز عاشق نارسیس شده بودند اما نارسیس دیگر به انها نگاه نمی کرد و با ان ها سخن نمیگفت!!! همه دختران جمع میشدند و می گفتند:نارسیس چرا دیگر به ما نگاه نمی کند!!! چرا او خود را سر تر از ما میداند؟!! مگر او زیباست؟!!

نارسیس دیگر به هیچ دختری پیشنهاد ازدواج نداد و ناکام از دنیا رفت

نام گل نارسیس نیز به علت اینکه همیشه تنها می روید، نارسیس نام گرفته است

بر داشت از این داستان به عهده خودتون تا بهتر این داستان رو درک کنین

کسایی که مدام خودشونو سر زنش میکنن و احساس میکنن قیافه خوبی ندارن بدونن که همه ما هر کی که هستیم یکی هستیم

به زودی مطلبی میزارم برای همه کسایی که اعتماد به نفس کمی دارن. تا ثابت بشه که من و تو فقط و فقط یدونه ایم