...؟!

فعلا سکوت!!!

...؟!

فعلا سکوت!!!

 

دارایی: دارا بودن مالِ خود. 

دقایقی آرامش با صدای داریوش...

رو به تو سجده میکنم 

دری به کعبه باز نیست 

بسکه طواف کردمت 

 مرا به حج نیاز نیست 

به هر طرف نظر کنم 

نماز من نماز نیست 

مرا به بند میکشی 

از این رهاترم کنی 

زخم نمیزنی به من 

که مبتلاترم کنی 

از همه توبه میکنم  

بلکه تو باورم کنی  

قلب من از صدای تو  

چه عاشقانه کوک شد 

تمام پرسه های من 

 کنار تو سرود شد 

عذاب میکشم ولی 

عذاب من گناه نیست 

وقتی شکنجه گر تویی 

شکنجه اشتباه نیست 

گاز گرفتن ناحیه ما بین شصت و سبابه دست !!!

یه حس دوگانه 

نزدیکای مصلای شهریم که ساکنشم 

 صدای عزاداری میاد 

دو نفر رفتن رو ایوون که صدای مراسم بشنون و عذاداری کنن 

دو نفر از خونه رفتن بیرون چون به این شکلشو قبول نداشتن و درویش مسلکن 

من موندم این وسط 

صوفی نیستم درویشم نیستم ولی قرار بود امشب برم خانقاه که نشد 

موندم خونه 

پای سیستم 

میترسم حرفی بزنم و کفر باشه 

یه حس دوگانه ای داشتم همیشه نسبت به اینجور مراسما 

هیچ وقت از ته دل قبول نداشتم 

ترجیه میدم اون شبانی باشم که با زبون خودش خدا رو عبادت میکنه 

نه با زور روزه اینا که میگن اگه اشکت در نیاد مال حروم خوردی و بابات مال حروم آورده سر سفره و میری جهنم!!! 

من دین زوری نمیخوام  

گریه زوری نمیخوام 

متن روونی که زورکی نوحه میکنن نمیخوام

بعد۲۶ سال اینقد عقلم میرسه 

تعجبم از مردمانیست که اخوش بار میان عبادت 

سر جام میشینم و با فکرای خودم مشغول میشم 

دلم کمی آرامش میخواهد...

مینویسم 

میترسم 

از همه چیز 

دغدغه های زندگیم زیاد شدن 

۲۶سال سن کمیه برای اینهمه نگرانی و دغدغه 

اینهمه دغدغه ای که باعث شده به پیری فکر کنم 

باعث شده فکر کنم که قلبم درد میکنه 

چیزایی که با۲۶سال سن باعث شده چیزی به اسم حافظه نداشته باشم 

هیچی یادم نمیمونه 

بعضی وقتا از در خونه که میرم بیرون نگران خودم میشم که نکنه برگشتن آدرس خونه رو گم کنم 

اینا اغراق نیست واقعا حال و روزمه 

که ۶ سالی هست با مجاز و وبلاگ آشنام 

هربار هرجا رفتم که بنویسم موندگار شدم و عادت کردم به آدمای مجازی 

بعضیهاشون از مجاز اومدن بیرون 

از این بیرون اومدنا یکی هم اومد بیرون که الان شده تمام زندگیم 

من با این زندگی نابسمان مگه حق دارم عاشق هم باشم؟! 

نمیدونم همچین حقی دارم یا نه ولی اینکار و کردم 

هرچند میدونم اشتباهه محضه و بی آینده ولی هست 

هست و بودنش بعضی وقتا از زور دلتنگی نفس کشیدنمو سخت میکنه 

هست و باعث میشه این فکر نابسامان بعضی وقتها تا سالها جلوتر پرواز کنه 

تا جایی که بترسه از اینکه اینهمه گرما روزی سرد بشه 

بترسه از جدی شدن رابطه 

بترسه از آینده 

آینده۱۰سال دیگه زندگی 

بترسه و این ترس تا مغز استخونش بره 

نمیدونم 

دلم سرمای زمستون میخواد که با انگشتای یخ کرده تایپ کنم 

دلم کمی آرامش میخواهد...

افتتاحیه

نمیدونم چندمین وبلاگیه که دارم میسازم و هر دفعه عهد میکنم از مجاز بیرون نیام و نمیشه و اینبار نیز سعی خود را برای وفای به عهد میکنم